سلمان یزدی
شهرآرا: «چه کسی خواهد دید/ مردنم را بی تو/ گاه میاندیشم/ خبر
مرگ مرا با تو چه کس میگوید/ آن زمان که خبر مرگ مرا میشنوی/ روی خندان تو را کاشکی
میدیدم/ شانه بالا زدنت را بیقید/ و تکاندادن دستت که مهم نیست زیاد/ و تکاندادن
سر/ چه کسی باور کرد/ جنگل جان مرا/ آتش عشق تو خاکستر کرد/ میتوانی تو به من
زندگانی بخشی/ یا بگیری از من آنچه را میبخشی...»
آن سالها که هنوز محسن چاوشی روی بورس نبود و زیرزمینی محسوب میشد
در آلبوم غیررسمی «نفرین» (سال ۸۳)، این شعر حمید مصدق را خوانده بود و به نظر من این شعر در مقایسه با
دیگر کارهای آن آلبوم شعر فاخری بود، البته نمیدانستم که شعر از کیست و آن موقع
هنوز اینترنت اینقدر سهلالوصول نبود تا با یک جستوجوی ساده بشود فهمید این شعر،
از حمید مصدق است. شاعری که بهمنماه سال ۱۳۱۸ در شهرضا متولد شده و چند سال بعد به
همراه خانوادهاش به اصفهان رفت. او در دوران دبیرستان (دبیرستان ادب) با بزرگانی
همچون منوچهر بدیعی، هوشنگ گلشیری، محمد حقوقی و بهرام صادقی در یک مدرسه بود و با
آنان دوستی و آشنایی داشت؛ کسانی که حتماً در آینده او تأثیر بسیاری داشتهاند و
هرکدام نامی در ادبیات معاصر ایران هستند.
البته چاوشی در سالهای بعد دیگر سراغ مصدق نرفت و وقتی از حسوحال
عاشقانهخواندنهای کمیتاقسمتی دمدستی دور شد به سراغ مولانا و سعدی و شهریار
رفت.
چه کسی میخواهد؟!
برخورد دوم یا بهنوعی اول من با مصدق روی یک تراکت تبلیغاتی انتخابات
بود. یکی از کاندیدهای شورا یا مجلس کنار عکسی از خودش نوشته بود: «چه کسی میخواهد
من و تو ما نشویم»، آن بنده خدا که رأی نیاورد اما آن شعر در ذهن من ماند و بعدها
رفتم دنبالش. جالب اینکه این شعر از شعرهای ماندگار مصدق بوده است که اینگونه شروع
میشود: «با من اکنون چه نشستنها، خاموشیها/ با تو اکنون چه فراموشیهاست/ چه
کسی میخواهد/ من و تو ما نشویم/ خانهاش ویران باد/ من اگر ما نشوم، تنهایم...»
حمید مصدق که در کنار شاعری وکیل هم بود، در هفتم آذرماه ۱۹ سال
قبل، بر اثر بیماری قلبی در تهران درگذشت. او تا پایان عمر عضو هیئت علمی دانشگاه
علامه طباطبایی بود و مدتی نیز سردبیری مجله «کانون وکلا» را به عهده داشت. از او
مجموعهشعرهای بسیاری به جا مانده است که از آنها میتوان به «درفش کاویان» (۱۳۴۱)، «آبی،
خاکستری، سیاه» (۱۳۴۳)، «در
رهگذار باد» (۱۳۴۷)، «از
جداییها» (۱۳۵۸)، «سالهای
صبوری» (۱۳۶۹)، «شیر
سرخ» (۱۳۷۶) و ...
اشاره کرد. از میان این مجموعهشعرها «آبی، خاکستری، سیاه» بیش از همه مصدق را به
شهرت رسانده است.
یاران امید
محمدعلی سپانلو در گفتوگویی درباره مصدق گفته است: «مهمترین و
مؤثرترین وجه کار مصدق، شعر اجتماعی و لحن بسیار صمیمانه او بود. ما در طول دوران
با هم بزرگتر شدیم و مصدق در سال ۴۳ با منظومه «آبی، خاکسری، سیاه» شهرت ایرانگیر پیدا کرد. در دهه ۶۰ محفلهای
دوستانه بیشتر شد و در آن دوران ما جلساتی داشتیم در خانه مصدق که پیر دیرمان
اخوان ثالث و حقوقی، گلشیری، سیمین بهبهانی، منوچهر بدیعی و گاه شمس لنگرودی و
عمران صلاحی نیز حضور داشتند. بعد از درگذشت اخوان اسم گروهمان را «یاران امید»
گذاشتیم.»
البته رفاقت مصدق با اخوان تنها به این گعدهها خلاصه نمیشود. او
مدتی بههمراه اخوان درحالبررسی رباعیات عطار بوده است و سال ۱۳۶۸ مصدق
برای مجله «آدینه»
گفتوگویی با اخوان ثالث درباره نقد وضعیت شعر فارسی در دهه ۶۰ انجام داد.
سادهگویی
مصدق در گفتوگویی درباره نگاهش به شعر گفته است: «از اولین کارهایم
که منتشر کردم روشی نیمایی بود، یعنی من خودم پایبند عروض نیمایی هستم. اما در
شعر کلاسیک من خیلی خیلی با اینکه حافظ را ارج میگذارم و حتا دیوان حافظ را تصحیح
کردم و بیشک بزرگترین شاعر تمام اعصار میدانم، اما شیوه سعی را میپسندم؛ یعنی
سادهگویی را! علتش این است که فکر میکنم زمانه ما به سادهگویی بیشتر نیاز دارد.
چون بههرحال اگر کسی پیامی دارد این پیام باید قابلانتقال باشد. اگر در چنان لفافه
پیچیدگی باشد که خود شاعر هم بعداً نفهمد که چه گفته است، این نمیتواند مفید باشد.»
عدهای هم بر این نظر هستند که حمید مصدق آخرین وطنیسرای شعر معاصر
بوده است.
سیروس علینژاد، خبرنگار، درباره مصدق معتقد است: مصدق شاعر جنبش
دانشجویی بود و در هرجا که تظاهرات میشد شعر او نقش شیپور را ایفا میکرد. در هیچ
شعر فارسیای تا پیش از پیدایی افکار نو و مشروطهخواهی ادبیات داعیهدار تحول اجتماعی
نبود. ادبیات فارسی تا آن زمان قصد تغییر دنیای فارسیزبان را نداشت. اما از همان
مشروطهخواهی است که شعر مثل دیگر رشتههای فکر و ادب احساس رسالت کرد. از آن زمان
است که شعر فارسی و شاعر فارسیزبان قصد تغییر جهان را دارد. احساس رسالتداشتن
شعر بعد از نیما ادامه یافت و در شعر شاعرانی چون شاملو و اخوان پی گرفته شد. در
نسل بعدی، حمید مصدق این راه را ادامه داد. شعر فارسی در این دوره دارای تئوری و
ایدئولوژی شد و بعد از ۱۳۲۰ این شعر معمولاً چپگراست به غیر از مصدق که هویت شعرش ملیگرایی است.
به هرحال مصدق اگرچه در روزگار انبوه قلههای شعر زندگی میکرد و هیچگاه
نتوانست در میان این قلهها خودی نشان بدهد و آنقدر که باید ماندگار شود و یا حتی
به جایگاهی مثل فریدون مشیری دست پیدا کند، اما بههرحال در زمان حیاتش جزو شاعران
شناخته شده بود و هنوز شعرش حرفی برای گفتن و تحلیل دارد. مصدق شاعری است که شاید برای آغاز و شروع راه ورود به شعر معاصر فارسی
بتوان روی او حساب کرد و اگر کمی بحث جدی شود حتماً میتوان او را کنار گذاشت و به
سراغ شاملو، اخوان و یا فروغ رفت.
بازخوانی یک شعر ماندگار
سیب دندانزده از دست تو افتاد به خاک...
محمدکاظم کاظمی - یکی از قدیمترین خاطرات کودکیام که بهشکلی هالهآمیز
و در سایهروشن حافظهام به یاد میآورم، خواندن همین مصراع شعر در جمعهای خانوادگی
است. شاید سه یا چهارساله بودم و چنان که رسم است در جمع اقوام و نزدیکان از من
درخواست شعر میکردند و من میخواندم: سیب دندانزده از دست تو افتاد به خاک ...
سالها بعد و در جوانی دانستم که این قدیمترین اثری از شعر نو که در
خاطرهام نقش بسته بود، از آنِ حمید مصدق است. در آن هنگام شاعر در قید حیات بود و
از شاعران معروف نوپرداز به حساب میآمد و البته تا کنون معروفترین شعر او همین
است.
بهراستی در این شعر چه چیزی است که آن را چنین محبوب ساخته است، بهطوری
که حتی اهل خانوادهی ما در هراتِ افغانستان آن را زمزمه میکردهاند، آن هم در
زمانی که شعر نو هنوز این جایگاه کنونی را نیافته بود؟ اینک میکوشم با یک
بازخوانی مختصر از این شعر، بعضی از این جوانب را بازگو کنم. اینک متن شعر:
تو به من خندیدی
و نمیدانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضبآلوده به من کرد نگاه
سیب دندانزده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالها هست که در گوش من آرام،
آرام
خشخش گام تو تکرارکنان،
میدهد آزارم
و من اندیشهکنان
غرق این پندارم
که چرا،
ـ خانهی کوچک ما
سیب نداشت
این یک شعر روایی کوتاه است. شاعر در ۱۸ سطر داستانی را که بهواقع سالها ادامه
دارد، بیان کرده است.
بهنظرم آنچه این روایت را برجسته میسازد، آمیختن جنبههای عاطفی و
اجتماعی در آن است. کودکی از کودک دیگر سیب طلب میکند و او آن را از باغچه همسایه
میدزدد، چون باغچه خودشان کوچکتر از آن است که درخت سیب داشته باشد. اینجا یک
واقعه ناگوار رخ میدهد. باغبان سر میرسد و این لحظه شیرین عاطفی را در کام هر دو
زهر میسازد و از آن بدتر، این واقعه، این دو کودک را برای همیشه از هم دور میکند.
ماجرا قدری به فیلمهای سینمایی شباهت دارد که یک کودک بهخاطر فقر، برای همیشه از
محبوب خویش دور میشود و البته برخلاف فیلمهای سینمایی معمول، دیگر به او نمیرسد.
ولی شعر با اینکه طرحی داستانی دارد، روایت در آن بهصورت خطی و ساده
بیان نشده است. شعر از نیمه ماجرا شروع میشود و بخش آغازین آن را ناگفته میگذارد
و خواننده را برای بازسازی آن به مشارکت میخواند. آنگاه در واپسین سطر شعر، گریزی
به اول ماجرا میزند و دلیل این واقعه را بیان میکند.
نکته دیگر در این روایت، واقعنمایی آن است. بسیار وقتها روایتهای
شاعرانه سمبلیک بیان میشوند، یعنی شاعر داستان را به مدد جانبخشیدن به اشیا
دنبال میکند و بهجای آدمهای واقعی، درخت و باد و خورشید و ستاره و ابر و گل و
گیاه هستند که نقشآفرینی میکنند. اما در این شعر حمید مصدق ماجرایی بیان میشود
که دقیقاً و بهعینه میتواند اتفاق بیفتد و هیچجای آن غیرممکن نیست. درعینحال
این داستان را میتوان نمادین هم تصور کرد؛ یعنی «همسایه»، «باغبان»، «باغچه» و «سیب» نمادهایی کلی برای طبقات مرفه و
ثروت و دارایی آنها باشد. به این صورت شعر جدا از طرح عاطفی و شخصی خود، یک کارکرد
اجتماعی نیز مییابد. اجتماعی که گروهی از آدمها در آن بهخاطر برخوردار نبودن از
حداقل نیازهای زندگی، دست به خلافکاری میزنند و در نهایت بسیار زندگیها و دوستیها
که از هم میپاشد. ولی جالب این است که شاعر با بردن این ماجرا به زندگی کودکی، به
این خلافکاری حالتی معصومانه و کودکانه میدهد که از خشونت ماجرا میکاهد.
قالب این شعر، نیمایی است؛ یعنی وزن دارد و فقط مصراعهای آن کوتاه و
بلند است. این نیز گفتنی است که این قالب پرقابلیت و درعینحال آهنگین، در سالهای
اخیر بسیار کمرواج بوده و بیشتر شاعران جوانِ نوپرداز این سالها شعرِ بیوزن را
تجربه میکنند؛ ولی بهراستی همین جادوی وزن، از دلایل ماندگاری این شعر و بسیاری از
شعرهای خوب آن دههها نبوده است؟
تمام کتاب ها...
ما را در سایت تمام کتاب ها دنبال می کنید
برچسب : خاکستری, نویسنده : عزت الله عبدی bookall بازدید : 203 تاريخ : چهارشنبه 8 آذر 1396 ساعت: 6:29